جدول جو
جدول جو

معنی هجرت کردن - جستجوی لغت در جدول جو

هجرت کردن
(فُ تَ)
مهاجرت کردن. کوچ کردن. ارتحال ’: و خواهی نمود که برای طلب علم هجرت کرده ام’. (کلیله و دمنه). ’نشاید که ملک.... ا ز وطن مألوف هجرت کند. ’ (کلیله و دمنه). ’و بعد از ملک پرویز پیغمبر علیه السلام هجرت کرد از مکه به مدینه’. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 10) ، احتراز کردن. دوری کردن. (یادداشت به خط مؤلف) ، امتناع کردن. اعراض کردن. روبرتافتن. نکول کردن. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
هجرت کردن
مهاجرت و کوچ کردن، ارتحال
تصویری از هجرت کردن
تصویر هجرت کردن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صورت کردن
تصویر صورت کردن
تصویر ساختن، نقاشی کردن، برای مثال هنر باید که صورت می توان کرد / به ایوان ها در از شنگرف و زنگار (سعدی - ۱۵۹)، پنداشتن، تصور کردن، کنایه از چیزی را خلاف واقع نمودن، گزارش دروغ دادن، کنایه از ساختن پیکری شبیه انسان یا چیز دیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قدرت کردن
تصویر قدرت کردن
قدرت و توانایی نشان دادن
فرهنگ فارسی عمید
(فَ / فِ پَ / پِ وَ تَ)
به کام کشیدن آش یا آب یا هر خوردنی روان با آوازی کم. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به هرت و هرت کشیدن شود
لغت نامه دهخدا
پاک ساختن شخص کالبد یا عضوی از اعضای خویش یا چیزی دیگر را از پلیدی های ظاهری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجوم کردن
تصویر هجوم کردن
بنگرید به هجوم آوردن، هجوم آوردن: (این طایفه بدین اکتفا نکردند علی الغفله برسرخانه اوهجوم کردند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفرت کردن
تصویر نفرت کردن
شمانیدن بیزاری جستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهاجرت کردن
تصویر مهاجرت کردن
فرواییدن فرا رفتن فاتوریدن بنه بستن
فرهنگ لغت هوشیار
برهنه کردن، رزمدیده ترگزیدن، تنها کردن برهنه کردن، تنها کردن منفرد ساختن، از میان گروهی سپاهی افرادی آزموده و مجرب و رزم دیده را بر گزیدن و بمهمی گسیل داشتن: صاحب آمد... سواران مجرد کرده بود و بجست و جوی من بچهار طرف فرستاده... یا خود را از خود مجرد کردن، از خود رستن و بخدای پیوستن ترک انیت کردن: اگر راه حقت باید ز خود خود را مجرد کن ازیرا خلق و حق نبود بهم در راه ربانی. (سنائی)
فرهنگ لغت هوشیار
روان کردن، انجام دادن، روا کاندن روان کردن، عمل کردن، بمرحله اجرا در آوردن، چیزی را در زمره چیزی دیگر محسوب داشتن: مرا با کوه تمکینی سر و کار است از قسمت که گر سیلاب خون گریمنگردد پیش او مجری. (تاثیر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غارت کردن
تصویر غارت کردن
تاراج کردن آپوردن تروفتن تاراج کردن چپاول کردن اغاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عشرت کردن
تصویر عشرت کردن
کام راندن عیش کردن شادی کردن کامرانی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قدرت کردن
تصویر قدرت کردن
قدرت نمودن نشان دادن قدرت و توانایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صورت کردن
تصویر صورت کردن
تصویر چیزی را کشیدن نقاشی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هرت کردن
تصویر هرت کردن
کشیدن آش یاغذای مایع دیگر ازکاسه یاقاشق بدهان باصدای اندک
فرهنگ لغت هوشیار
داد و ستد کردن بازرگانی کردن بازرگانی کردن داد و ستد کردن معامله کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیرت کردن
تصویر حیرت کردن
گرازیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رجعت کردن
تصویر رجعت کردن
مراجعت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجرع کردن
تصویر تجرع کردن
جرعه جرعه نوشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
به کار بستن روان گردانیدن اندر کردن ورزیدن روان گردانیدن بکار انداختن بکار بستن بجریان انداختن، روان گردانیدن بکار انداختن بکار بستن بجریان انداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طهارت کردن
تصویر طهارت کردن
((~. کَ دَ))
پاک کردن، شستن اندامی که کثیف باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صورت کردن
تصویر صورت کردن
((~. کَ دَ))
به وهم انداختن، به گمان انداختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اجری کردن
تصویر اجری کردن
((~. کَ دَ))
موظف کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اجرا کردن
تصویر اجرا کردن
به انجام رساندن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مهاجرت کردن
تصویر مهاجرت کردن
کوچیدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اجرا کردن
تصویر اجرا کردن
Execute, Implement
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از غارت کردن
تصویر غارت کردن
Loot, Plunder
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از مهاجرت کردن
تصویر مهاجرت کردن
Emigrate, Migrate
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از غارت کردن
تصویر غارت کردن
saquear
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از مهاجرت کردن
تصویر مهاجرت کردن
emigrar, migrar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از اجرا کردن
تصویر اجرا کردن
исполнять , внедрять
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از غارت کردن
تصویر غارت کردن
грабить
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از اجرا کردن
تصویر اجرا کردن
ausführen, umsetzen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از غارت کردن
تصویر غارت کردن
plündern
دیکشنری فارسی به آلمانی